نگار من به كجايي دلم گرفته بهانه بده بده به گدايت، زخانهات تونشانه بيا بيا تو اميدم، به خوبي تو نديدم ز غير تو چو بريدم، شدم گداي شبانه به اذن فاطمه از رب، بيا بيا گل زينب بيا بيا تو به كعبه، توئي تو صاحب خانه
به سويت دويدم كه بويم تو را حضورت رسيدم كه بوسم تو را ولي چون رسيدم، تو را من نديدم، گل فاطمه زهجــرت خميــدم، چه آهي كشيدم، گل فاطمه چه باشد كه مولا ببينم تو را نوازش نمايي زلطفت مرا
آن ندايي كه حل مشكلهاست در زمانه نداي يا مهدي است دشمنش خوار و زار هر دو سراست رستگار است هركه با مهدي است آن امامي كه مادرش بزدند بين بازار و كوچهها مهدي است
من كيم تا تو بيايي بر سر بالينم چه كنم راه نجاتي نبُوَد جز اينم بر من آنقدر توان بخش كه در بستر مرگ خيزم از جا و به پيش قدمت بنشينم نيست انصاف كز اين مهلكه بيرون بروم من كه يك عمر تولاي تو باشد دينم
اي سليمان زمان از گل رويت خجلم تو عطا ميكني و من ز خطا منفعلم با وجودي كه سرافكنده ز بار گنهم با نگاهي ز عنايت بنمايي خجلم لحظهاي گر ز تو بر من به خداوند قسم نرسد بويِ بهشتيِّ جمالت كِسِلم
امشب از هجر تو تا سحرگاه دارم از سينهي خستهام آه اي گل از دوريات ناله دارم در برم باغ آلاله دارم بي تو اي دلنشين دلبر ناز ديده با اشك خون گشته دمساز
بر ضريحت چون كبوتر ميشوم در ركابت نخل بيسر ميشوم در طريق عاشقي عاشقترين در نِيِستان شعلهورتر ميشوم نيست ديگر مهلت چون و چرا لالهاي هستم كه پرپر ميشوم
تو اي مولا و سالارم، خجالت ميكشم از تو فقط هستي تو غمخوارم، خجالت ميكشم از تو منِ آلوده دامن را، پذيرا ميشوي آقا؟ به حق هستي هوادارم، خجالت ميكشم از تو
مجنون شدم از وصل تو جانا خبري نيست بر ليلهي هجران جدايي سحري نيست گرديده خزان يكسره گلخانهي هستي از فصل بهار و گلِ زهرا اثري نيست در مسلك ما گريه بُوَد كار شب و روز بيگريه گدا را زِ شَهَنشَه نظري نيست
دارم از هجر رخت حال پريشان كه مپرس خون دل ميچكد از ديدة گريان كه مپرس همچو پروانهي پر سوختهي سرگردان گشتم آواره به هر منزل و سامان كه مپرس بهر ديدار گل روي تو اي گلشن حسن شدهام خوار تو چون خوار گلستان كه مپرس
منتظرم منتظرم مسافرم زود برسه يه صبح جمعه تو دعا مهدي موعود برسه خيمهنشين فاطمه؛ دلم برات پر ميزنه اسم قشنگت آقا جون هر تپش قلب منه دلم براي ديدنت ميگيره از من بهونه دعا ميخونم دوباره با اشكاي دونه دونه
اي آخرين سلالهي زهرا بيا بيا چشم انتظار روي تو مانده دو چشم ما در روزگار تلخ و پر از حس بيكسي بعد از خدا اميد دلم هست بر شما من با خيال آنكه تو از راه ميرسي با تو روانه ميشوم آن سوي ناكجا
دارد زمان آمدنت دير ميشود دارد جوان سينه زنت پير ميشود وقتي به نامهي عملم خيره ميشوي اشك از دو ديدهي تو سرازير ميشود كي اين دل رميدهي من هم زُهير وار در دام چشمهاي تو تسخير ميشود؟
چه روزها كه يك به يك غروب شد نيامدي چه بغضها كه در گلو رسوب شد نيامدي خليل آتشين سخن، تبر بهدوش بت شكن خداي ما دوباره سنگ و چوب شد، نيامدي براي ما كه خستهايم و دل شكستهايم، نه ولي براي عدهاي چه خوب شدنيامدي
اي نگار نازنين فاطمه يادگار آخرين فاطمه ( يابنالحسن ) نام زهرا بعد قرآن شد نگين نام تو نقش نگين فاطمه نام زهرا بهر قرآن شد نگين نام تو نقش نگين فاطمه