هيچكس نشناخت درد پنهان علي چون كبوتر ماند در چاه شب افغان علي اي غم از درد علي بويي نياوردي به دست گرچه همچون عود عمري سوختي جان علي همشميگفت: دنيا تو از من چي ميخواي؟ اي دنيا
ميگن پيغمبر با علي و عدهاي از ياران داشتن ميرفتن ، ديدن يه تابوتُ دارن ميبرن . « اينو ميگم ميخوام تا ارزش خودت رو بدوني ، ارزش اين مجلسو بدوني ، بدوني اين همه وقت صرف كردي ، مجلسهاي ديگه نرفتهاي ، تفريح نرفتهاي ، به كار حرام نرفتهاي ، اومدي اينجا وقت صرف
كوفه چشم باز كرد ديگه علي رو نديد . علي ميفرماد : هم من راحت شدم ازدست شما هم شما از دست من راحت شديد . خواب پيغمبر رو ديد مولا ، گله كرد : گفت يا رسولالله اين مردم خيلي منو اذيت كردن ، خيلي منو آزرده كردن ، من از دست اين امت ملولم . فرمود نفرينشون كن يا علي. علي راحت شد ، به آرزوش رسيد ولي دلها بسوزه
خودش سلمان و غسل داد ، خودش اونو كفن كرد، قبل از اينكه بندهاي كفن رو بپيچه حاضرين ديدن علي صورتشو رو صورت سلمان گذاشته مثل ابر بهاري اشك ميريزه ، زير لب زمزمهاي داره ، با گوش دلت اگر گوش كني ميفهمي علي چيميگه . ميگفت اي سلمان خوشا بحال تو كه جلوتر از من
اميرالمؤمنين وقتي تو بستر بودن، اين شيرهارو آوردن براشون. يه كاسه به ايشون دادن وقتي ايشون اين كاسه رو نوشيد فرمود برا اين اسيرتون هم شير ببرين. ( آفرين به اين سخاوت و مرحمت علي )، يا علي، ميشه امشب به اين دوستانتون هم نظري داشته باشي، تو كه به دشمنان نظر داري دوستان
پيامبر يه سوزني رو در آب فرو كردن و درآوردن. فرمودن به اين سوزن چقدر آب چسبيده، گفتن هيچي، به اندازة يه نم. فرمود دلي كه به اندازة نم اين سوزن حب علي توش باشه، آتيش بهش حرومه.
دل هر عاشق شيدا علي گويد، علي گويد زمين و عالم بالا علي گويد، علي گويد
التماسِ حلقهي در خواهش مرغانيان هيچ يك كاري نشد، او عازم ديدار بود باز هم بار محبت را به دوشش ميكشيد نان و خرماي يتيمي برد و آخر بار بود شانهي گلدسته لرزيد از عذاب آخرش او مهياي نماز و قاتلش بيدار بود
شب و تاريكي و صحراي خاموش فلك از جامهي ماتم سيه پوش گرفته در زمين چندين ستاره يكي خورشيد خون آلوده بر دوش سكوت مرگ، عالم را گرفته تو گويي آسمان هم رفته از هوش
حسنين زير بغل بابا رو گرفتن، چند قدمي رو دارن ميان مولا ايستاد. حسن جانم، حسين جانم، زير بغلم و رها كنين. باباجان شما نميتونين راه برين. حسن ياد يه چيزي افتاده؛ ياد اون شبي كه اومد مسجد به بابا گفت بابا بيا مادرمون از دست رفت. اون روز هم تو راه رفتن هي علي زمين ميخورد. زيربغل بابا رو گرفت. اما
آخرين افطارشو خونة دخترش امكلثومِ. سرِ سفرهي افطار يه ظرف شير آورده يه مقدار نمك، يه مقدار نان آورده. فرمود دخترم كِي ديدي بابات با دو جور غذا افطار كنه. امكلثوم (س) ميفرماين: اومدم نمك رو از سر سفره بردارم، پدرم حضرت علي فرمود: دخترم نمكو بزار باشه، شيرو بردار. با نان و نمك افطار كرد. اما حال عجيبي داشت بابام. امشب تو
هنوز از خاطرههاي مدينه دلم كبابه هنوزم رو دستاي من جاي ردّ يه طنابه هنوزم دلم ميسوزه با ياد آتيش و هيزم هنوز يادمه تو كوچه خندههاي تلخ مردم هنوزم توي فراقِ فاطمم خونه نشينم روزي صد دفعه ميميرم تا مغيره رو ميبينم
دور علي حلقه زده بودند اولاد علي . يك طرف حسين نشسته داره اشك ميريزه ، يك طرف حسن زانوي غم در بغل گرفته ، يك طرف عباس آروم داره اشكهاش بروي گونههاش مياد . يك طرفم زينب دختر علي مثل پروانه به دور بابا ميچرخه . اي واي گاهي برا بابا آب مياره ، گاهي بوسه به صورت بابا ميزنه ، هي مياد
از ياد من نرفته روزي كه در مدينه من دست بسته بودم دشمن به خانهام بود شما خيال ميكنين ابنملجم علي رو كشته؟ اين صورت كاره، اون نامرد كه زهرا رو زد علي و كشت، اون نامرد كه لگدش زد عليو كشت. گوش بده؛
خداحافظ اي كوفه اي شهر غم كه در كام من كردهاي زهر غم خداحافظ اي سجدهگاه علي كه چشم تو مانَد به راه علي فلك هرچه گردي نيابي مرا ندارد زبانت جوابي مرا ديگه نخلهاي كوفه صداي نالهي علي رو نميشنون هي يتيما ميان در درب خرابه ببينن
در زمان ما كه هر كالا به هر جا در هم است خوب و بد، معيوب و سالم، زشت و زيبا در هم است گر خريداري كند كالاي خوب از بد جدا با تشر گويد فروشنده كه آقا در هم است يا علي ياران خوبت را مكن از بد جدا جان زهرا رو سپيد و رو سياهش در هم است