جماعت ديدن اين خانم پيرزنه پريشون داره تو كوچههاي كوفه ميگرده. به هركي ميرسه يه سؤال ميكنه. يكي جوابش ميده اونور، يكي جوابش ميده اينور. يكي گفت خانم دنبال كي ميگردي؟ گفت دنبال ميهمان عزيزم ميگردم. مهمونت كيه؟ دارم دنبال مسلم ميگردم. ديشب تو خونم بود، نور خونم بود، ضياء خونم بود، صبح بردنش، از من جداش كردن، جماعت تو رو به خدا اگر خبري دارين بهم بگين.
وقتي خبر شهادت مسلم رو به ابيعبدالله دادن، دخترشو صدا زد. فرمود: دختر خواهرم بيا رو زانوهاي من بشين. اومد رو زانوواي ابيعبدالله نشست. دست نوازش به سرش كشيد. سكينه اين صحنه رو نگاه ميكنه ...