بيا امشب در اين ويرانهي من بيا اي سر در اين كاشانهي من بيا تا با نگاه با صفايت شود ويرانه چون ميخانهي من بيا گردد سبو لبهايِ خشكت دو چشم خونيات پيمانهي من
عمه بيا ببين شب ويرانهي مرا در دامنم نِگَر سر جانانهي مرا مهمانم آمد از سفرش در خرابهام غرق صفا نموده چه ويرانهي مرا دلبر به سر بيامده در غمسراي من تا پُر ز گُل كند همه كاشانهي مرا
باباي خوب من كاش، آيي شبي به سويم يك دم بيا كه چون گل، روي تو را ببويم دارد غم يتيمي، دخت تو كنج ويران همچون علي بيا خود بر ديدن يتيمان باسوز نالههايم، آتش زنم به عالم ميسوزم از غم يار، با شعلة دمادم
شام هم در غصه چيزي از مدينه كم نداشت اين چنين شهري پر از رنج و بلا عالَم نداشت كارواني بيپناه و خسته از حِرمانِ راه يك حَرَم بييار و بيياور كه يك مُحرِم نداشت قافله چون وارد از دروازهي ساعات شد