گفت بايد عشق را باور كني، گفتم به چشم خون دل لبريز در ساغر كني، گفتم به چشم گفت بايد غم چنان گيرد گريبان تو را تا كه هستي هديه بر داور كني، گفتم به چشم
وقتي پيامبر تو خونة فاطمه مياومد، اول خم ميشد، دستاي فاطمشو ميبوسيد. يه روز عايشه اعتراض كرد، گفت: چيه هِي دستاي اين دختر و ميبوسي، گفتش: تو كه فاطمة منو نشناختي، او شفيعة محشَرِ.
دل غريب من از گردش زمانه گرفت به غربت غم زهرا شبي بهانه گرفت شبانه بغض گلوگير من كنار بقيع شكست و ديده ز دل اشك دانهدانه گرفت ز پشت پنجرهها ديدگان پُر اشكم
شب است و غم و درد و الم و تابش مهتاب، در آن شهر پر از ظلم، به جز مردم یک خانه، همه خواب، همه خواب، و جز هِق هِق آهستهی یک مرد، و یا نالهی آرام دو سه کودک بیتاب، اگر گوش کنی میشنوی زمزمهی ریختن آب.
آتش زدن به خانهي مولا بهانه بود مقصود خصم، كشتن بانوي خانه بود نميدونم اينو ميدونين يا نه؟ او كسايي كه فاطمه رو زدن، او كسايي كه پشت در بودن و در و آتيش زدن،
سلام ما بُوَد بر فاطميّه به شبهاي مطهّر، فاطميّه اگر قدرش بداني چون شب قدر ز صدها سالْ بهتر، فاطميّه بُوَد زهرا به آل الله مِحوَر به ايّام است محور، فاطميّه
نيمهي شب اومدن درِ خونهي علي رو زدن. علي كنار بچههاي مظلوم نشسته حسن و حسينو دلداري ميده. زينبو رو پاي خودش نشونده هم پدري ميكنه هم مادري. در زدن: علي چه نشستي كه دشمن اومده بيل و كلنگها رو به دست گرفته ميخواد زمين بقيع رو شخم بزنه قبرها رو بشكافه جنازهي همسر تو رو بيرون بياره و بر او نماز بخونه....
فاطمه دست حسن و حسينو ميگرفت ميرفت درِ خونهي مهاجرين و انصار رو ميزد، ميگفت اي مردم بيوفا بخدا علي خونهنشين شده، بخدا علي تو خونه نشسته. در ميزد، ميشنيد...