اي تازه جوان من، اي راحت جان من اي سرو دل بابا، بين قد كمان من جسمت به زمين مانده، من خسته و درمانه عالم همه در هم ريخت، از آه و فغان من يكبار دگر اينجا، لعل لب خود بگشا با من تو بگو بابا، اي روح و روان من
سرو شكسته ياس ز خون ارغوانيم بعد از تو خاك بر سر اين زندگانيم از سينه آه ميكشم و ناله ميزنم اي آسمان من، به زمين مينشانيم در لحظهي غروب تمنا چه ديدنيست با چشمهاي بستهي تو هم زبانيم لب باز كن به حرمت موي سپيد من
تا نظر بر قد و بالاي رسايت كردم سوختم، وز دل پر درد دعايت كردم آخرين توشهام از عمر تو اين بود علي كه غمانگيز نگاهي به قفايت كردم تو ز من آب طلب كردي و من ميسوزم كه چرا تشنهلب از خويش جدايت كردم گر كمي آب نبودم كه رسانم به لبت
من آن پدرم كز پسرم دست كشيدم صبحم ز ستاره سحرم دست كشيدم شد روزِ جهان در نظرم تيرهتر از شب آنجا كه ز نور بصرم دست كشيدم در باديهي عشق ز طوفان حوادث من از شجر و از ثمرم دست كشيدم با خون جگر اين گُهر افتاد به دستم
نفس شمرده زدم همرهت پياده دويدم محاسنم به كف دست بود و اشك به چشمم گهي به خاك فتادم، گهي ز جاي پريدم دلم به پيش تو، جان در قفات، ديده به قامت خداي داند و دل شاهد است من چه كشيدم
تا صداي تو شنيدم پسرم آه از سينه كشيدم پسرم شد جهان در نظرم تيره و تار ديدم اين گوشة پُر گرد وغبار نيزهها را همه بالا بردند رو سوي يوسف ليلا بردند آمدم خسته دل اين سو پسرم
به ميدان رفتي و برگشتهاي لب تشنهتر اكبر كنار خيمهها چشم انتظارت بودم اي دلبر تو از من تشنهتر هستيّ ومن لب تشنهتر از تو زبانت در دهان من گذار اي لالهي احمر ز سوز كام عطشانت فتاده آتشي در دل بسوزم تا زماني كه رسد بر حنجرم خنجر
جاي برگشتن به خيمه رفت سوي كوفيان گوييا اين بوده تنها آرزوي كوفيان راه وا كردند تا اكبر بيايد بينشان عقدهاي ديرينه وا شد از گلوي كوفيان جذر و مدّ تيغ و شمشير عدو بيسابقه است شد پُر از خون علياكبر سبوي كوفيان بعد از آنكه جاي سالم در تن اكبر نماند صحبت از مرگ حسين شد گفتگوي كوفيان
حرمْ بيتاب و من رفتم، دلم خوناب و من رفتم دو دستت در دعا باشد، تو در محراب و من رفتم تو مانديّ و غم ماندن، من و يك لشگر از دشمن تو ماندي خيمهگاه و يك، نظر از پشت سر بر من مرا شبه پيمبر خوان، مرا سرمست دلبر خوان به وقت جان فشانيام، مرا ثانيّ حيدر خوان من از ذات علي هستم، ز جام حيدري مستم
چون موج پريشان كردي سينهي دريا را آتش زدي از اشكت جان و همه دلها را پهلوي تو را نيزه بوسيد خبر دارم كردي تو براي من زنده غم زهرا را تو بودي و بابا را امّيد به ماندن بود بعد از تو نميخواهم اي غمزده دنيا را
ناگهان قلب حرم وا شد و يك مرد جوان مثل تيري كه رها ميشود از دست كمان خسته از ماندن و آمادهي رفتن شده بود بعد يك عمر رها از قفس تن شده بود مست از كام پدر بود و لبش سوخته بود مست ميآمد و رخساره برافروخته بود روح او از همه دل كنده، به او دل بسته بر تنش دست يدالله حمايل بسته
چرا افتادهاي بر خاك و از جا بر نميخيزي براي ياريم اي پور ليلا برنميخيزي الا اي نوجوان من، فروغ ديدگان من چرا آرام جان من، تو از جا بر نميخيزي پي دلداري من عمهات از خيمهگه آمد چو ميداند دگر از خاك صحرا بر نميخيزي