اي تربت گمگشتهات، زهرا يا زهرا دارالسلام انبيا، زهرا يا زهرا صحن بقيع خلوتت، زهرا يا زهرا بيت الحرام انبيا، زهرا يا زهرا تنها نه مام احمدي، زهرا يا زهرا مام تمام انبيا، زهرا يا زهرا
نميتونم روي خاكا، گلم رو پرپر ببينم نميدوني، چقد سخته، تو رو تو بستر ببينم اي شاخهي نيلوفرم، حرفي بزن من حيدرم يار نه ساله، دل مَكن از من، ما هنوز خيلي جوونيم
گفت بايد عشق را باور كني، گفتم به چشم خون دل لبريز در ساغر كني، گفتم به چشم گفت بايد غم چنان گيرد گريبان تو را تا كه هستي هديه بر داور كني، گفتم به چشم
وقتي پيامبر تو خونة فاطمه مياومد، اول خم ميشد، دستاي فاطمشو ميبوسيد. يه روز عايشه اعتراض كرد، گفت: چيه هِي دستاي اين دختر و ميبوسي، گفتش: تو كه فاطمة منو نشناختي، او شفيعة محشَرِ.
دل غريب من از گردش زمانه گرفت به غربت غم زهرا شبي بهانه گرفت شبانه بغض گلوگير من كنار بقيع شكست و ديده ز دل اشك دانهدانه گرفت ز پشت پنجرهها ديدگان پُر اشكم
شب است و غم و درد و الم و تابش مهتاب، در آن شهر پر از ظلم، به جز مردم یک خانه، همه خواب، همه خواب، و جز هِق هِق آهستهی یک مرد، و یا نالهی آرام دو سه کودک بیتاب، اگر گوش کنی میشنوی زمزمهی ریختن آب.
آتش زدن به خانهي مولا بهانه بود مقصود خصم، كشتن بانوي خانه بود نميدونم اينو ميدونين يا نه؟ او كسايي كه فاطمه رو زدن، او كسايي كه پشت در بودن و در و آتيش زدن،
باز هم اين سينه طوفاني شدست آسمان ديده باراني شدست باز امشب غم سراغم را گرفت باد شوم خفته باغم را گرفت من غريبم كيست تا يارم شود بعد از اين گل يار گلزارم شود
ز داغ سهمگين بلبل بسوزه از اين آزرم دل بلبل بسوزه نميدونم دل آن باغبان را كه اندر شعله ديده گل بسوزه بهاري مرده دارم اي دل اي دل دلي افسرده دارم اي دل اي دل
اي جلوة ذات كبريا يا زهرا وي اسوة عصمت و حيا يا زهرا از فيضِ نظر كن، مِسِ قلبم را زر اي خاك ره تو كيميا يا زهرا اي دخت رسول دو سرا يا زهرا وي همسر مير اوليا يا زهرا
باغبان در باغ بود و باغ را آتش زدند باغ را در پيش چشم لالهها آتش زدند آه ازين غم، كِشتيِ امن ولايت را، خسان در ميان موج خون با ناخدا آتش زدند آتش افروزانِ گلچين در حصار
آزار دادهاند ز بس در جوانيام بيزارِ از جواني و از زندگانيام جانانهام چو رفت، چرا جان نميرود اي مرگ همّتي كه به جانان رسانيام هر شب به يادِ ماهِ رُخت تا سحرگهان هر اختري است شاهد اختر فشانيام