من حبيبم پسر فاطمهام، يار حسينم بندهام بنده ولي بندهي دربار حسينم درس آزادگيم داده از آغاز، معلّم كه رها گشتهام از خويش و گرفتار حسينم دل بريدم زهمه عالم و او بُرد دلم را ديده بستم زهمه، عاشق ديدار حسينم سر و جان طُرفه كلافي است به بازار محبت كه به اين هديهي ناچيز خريدار حسينم
شرر تشنگي و تابش خورشيد، حلالم كه جگر سوختهي اشك علمدار حسينم اين تن خسته و اين فرق سر، اين صورت خونين همه وقف قدم يار، كه من يار حسينم به ولاي علي و مالك و عمّار رشيدش من در اين دشت بلا، ميثم تمّارِ حسينم آب دريا چه كند با جگر سوختهي من كه پُر از سوز دل و آه شرربار حسينم تاجر عشقم و كالاي محبت همه هستم سر به كف دارم و آشفتهي بازار حسينم ميثم اين گفتهي آن پير حسيني است كه گويد كه حبيبم من و سرباز فداكار حسينم داره تو بازار كوفه قدم ميزنه، چشمش به مسلم بن عوسجه افتاد، صدا زد مسلم كجا داري ميري؟ گفت دارم ميرم حنا بخرم. گفت بيا بريم من يه حنا پيدا كردم، تا روز قيامت رنگش به چهرت ميمونه. چه حنايي؟ گفت حسين اومده، پسر فاطمه اومده. بيا بريم محاسنمونو تو ركاب حسين از خونمون رنگين كنيم. حبيب ميخواد بياد ولي حكومت نظاميه. چطوري خودشو به كربلا برسونه؟ اسبشو داد به غلامش، گفت به هواي اينكه اين اسبو ميچروني، آروم آروم ميري فلانجا، من خودم و بهت ميرسونم. چون حكومت نظامي بود حبيب يه قدري دير رسيد، ديد غلامه دست به گردن اسب انداخته داره با اسب حرف ميزنه؛ اي اسب آقام نيومد، به خدا قسم اگه آقام نياد تو رو سوار ميشم ميرم خودم حسين و ياري ميكنم. يه وقت حبيب صدا زد غلام مگه من نوكر بيوفائيم؟ اومدن كربلا. عجيبه، از سر شب دو روزه هرچي اهل بيت نگاه ميكنن كسي به طرف خيمههاي اينا نميياد. هرچي لشكر ميياد برا عمر سعد ميياد. يه وقت زينب ديد سه نفر دارن مييان، اما اينا دارن به طرف حسين مييان. توي (سمرات العياق) اينو نوشته. صدا زد اينا كين دارن به طرف خيمههاي ما مييان؟ گفتن حبيب ابن مظاهر و همراهانشن. مسلم ابن عوسجس، غلام حبيبه. زينب فرمود: سلام من و به حبيب برسونين. اين سلام خيلي حرف توشه، ميخواد بگه: حبيب حسينم خيلي غريبه. حبيب تو اسمت حبيبه، حبيبِ حسينم شدي. خوش آومدي. گفتن زينب سلامت رسونده، يه سيلي محكم به خودش زد، عرض كرد من كجا زينب كجا. (اما هنوز از شهادت حبيب چيزي بهتون نگفتم، هنوز روضه حبيب و براتون نخوندم).
اما وقتي سر حبيب رو بريدن سرش رو به گردن اسب آويزون كردن، آوردن تو كوفه. اون كسي كه سر حبيب رو ميبَره گفت: ديدم هر طرف كه ميرم يه بچه 13 ساله هي دنبال من ميياد همينطور به اين سر نگاه ميكنه. دارالاماره ميرم مياد، تو بازار ميرم ميياد. گفتم چي ميخواي از من؟ يه وقت ديدم سر به ديوار گذاشت و گريه كرد. گفت آخه اين سر باباي منه. اي مرد، ميدوني كي و كشتي؟ كسي كه هر شب يه ختم قرآن ميكرد. پسر حبيب، تو فقط سر بريدهي بابا رو ديدي، ديگه نديدي چوب به لب و دندان بابات بزنن.