به عالم قبلة دلهاست عباس حسين روز تاسوعاست عباس گل امالبنين و شير حيدر عزيز خاطر زهراست عباس ( ابوفاضل، ابوفاضل، ابالفضل ) ابالفضل است و صاحب منصب است او
پيغام كربلا به نجف بُرد جبرئيل يا مرتضي علي پسري داشتي چه شد؟ پر زد سپس به وادي بطحا و داد زد ام البنين تاج سري داشتي چه شد؟ آه از دمي كه زخم زبان زد ستمگري كاي شاهباز بال و پري داشتي چه شد؟ وقتي دستاي آقا از بدنش جدا شد يه ظالمي به طعنه
اينجا كه بجز زمزمه بازار ندارد جز گريهي اخلاص خريدار ندارد گر گريه شود كار مدام دل عاشق مكشوفه شود روضه و انكار ندارد آن قافلهسالار كه خود كشتهي اشك است آيا به غمش اشك گُهربار ندارد
بر عهد خود ز روي محبت وفا نكرد تا سينه را نشانة تير بلا نكرد در كارزار عشق چو عباس نامدار جان را كسي فداي شه كربلا نكرد تا دست رد به سينة بيگانگان نزد خود را مقيم درگه آن آشنا نكرد
دست من افتاد اما آبرويم را خريد مادرم امّ البنين شد نزد زهرا رو سفيد گرچه با صورت به مُهر كربلا كردم سجود آبرويم را همين يك سجده در عالَم خريد سجدهاي كردم به روي مُهرِ لبهاي حسين كه صداي ذكر آن را زينب از خيمه شنيد
گلم را، خار صحرا پيرهن بود غبار و خاك و خونْ او را كفن بود سرش بر ني بهلب ذكر خدا داشت گلوي پاره با من همسخن بود خودم ديدم كه جسم باغبانم سراپا باغ گل، از زخم تن بود
قحطي آب و ديدهها درياست اي مشك سرمايهي تو هستي سقّاست اي مشك در قطرههاي آب جاري گشته از تو عكس لب شش ماههاي پيداست اي مشك تنها نه در كربُبلا قحطيّ آب است قحط وفا و غيرت و تقواست اي مشك
خواندم اگر عزيزتو را چون برادرم زيرا تو آمدي به برم جاي مادرم دستي نمانده تا بگذارم به سينهام عرض ادب بكنم با قلب مضطرم آبي نمانده تا بفشانم به مقدمت خاكي شدست چادر تو خاك برسرم
من علمدار حسينم، خاكِ پاي فاطمه هستيام را مينمايم جانْ فداي فاطمه مادرم گفته غلامِ زادهي زهرا شوم تا كنم خدمت براي بچههاي فاطمه بچه شير مرتضايم مادرم روز نخست داده با شيرش مرا مهر و وِلاي فاطمه
تير ميآمد زهر سو چون بر اين اعضاي من پاي ميكوبيد آن سو لشگرِ اعداي من مست بودم، دست دادم، بال بگرفتم ز عرش در جنان بالاتر از هر كشته باشد جاي من چشم رفت و دست رفت و مشك رفت و آب ريخت فرق بشكست و علم افتاد از بالاي من
شرم مرا به جانب طفلان كه ميبرد؟ مشك مرا به خيمهي سوزان كه ميبرد؟ ادرك اخا سروده وناليدهام ز دل اين ناله را به محضر سلطان كه ميبرد؟ سقّا به خون نشست و عَلَم بر زمين فُتاد با دختران خبر ز مغيلان كه ميبرد؟
مگر در آب ميبيند جمالِ ماه اصغر را كه ميريزد پياپي از دو چشم خويش گوهر را به حسرت آب را ريزد به روي آب ميدانم تجسّم ميكنم لبهاي خشك و ناز اصغر را به مشك خويش ميگويد: امين باش اين امانت را زبي تابي رهانم من مگر امروز خواهر را
جمال حق ز سر تا پاست عباس به يكتايي قسم يكتاست عباس خدا داند كه از روز ولادت امام خويش را ميخواست عباس علم در دست ومشك آب بر دوش كه هم سردار و هم سقاست عباس