از ياد من نرفته روزي كه در مدينه من دست بسته بودم دشمن به خانهام بود شما خيال ميكنين ابنملجم علي رو كشته؟ اين صورت كاره، اون نامرد كه زهرا رو زد علي و كشت، اون نامرد كه لگدش زد عليو كشت. گوش بده؛
خداحافظ اي كوفه اي شهر غم كه در كام من كردهاي زهر غم خداحافظ اي سجدهگاه علي كه چشم تو مانَد به راه علي فلك هرچه گردي نيابي مرا ندارد زبانت جوابي مرا ديگه نخلهاي كوفه صداي نالهي علي رو نميشنون هي يتيما ميان در درب خرابه ببينن
در زمان ما كه هر كالا به هر جا در هم است خوب و بد، معيوب و سالم، زشت و زيبا در هم است گر خريداري كند كالاي خوب از بد جدا با تشر گويد فروشنده كه آقا در هم است يا علي ياران خوبت را مكن از بد جدا جان زهرا رو سپيد و رو سياهش در هم است
مرد غريبي كه خدا در باورش بود شيعه ترينِ راه او پيغمبرش بود مردي كه تا پرواز را آغاز ميكرد دروازهي هفت آسمان زير پرش بود مرد غريبي كه به هنگام ركوعش چشم ملك بر غيرت انگشترش بود
تاريك گشته چو شب خانة علي مهتاب ، خوش بتاب به كاشانة علي عالم سيه پوش بُوَد در عزاي او تنها نگشته كوفه عزا خانة علي باشد علي چو شمعي و اطراف بسترش اطفال خسته دل همه پروانة علي
ز شهر كوفه به گوشم رسد صداي علي غريو گريه و آواي نالههاي علي سكوت غربت دلتنگ كوفه ميداند كه چاه بود و شب و بانگِ هايْ هايِ علي رسول گفت پس از من بسوز و لب مگشا بدين نشانه گلوگير شد صداي علي
آنكه مسرور شد از عشق خدا من بودم روز و شب در بر امواج بلا من بودم آنكه در اوج نماز سحري در مسجد چهرهاش سرخ شد از تير جفا من بودم ايهاالنّاس به ايتام نگوييد هرگز آنكه آورد غذا بهر شما من بودم
شد امشب ، شمعِ جمعِ كودكان ِبينوا خاموش عدالت شد يتيم و گشت كانون وفا خاموش ز بانگ قَد قُتِل جبريل آورده پيام خون شده نور هدي از صرصر جور و جفا خاموش به موج خون فتاده ناخداي كشتي عصمت ز طوفان بلا شد شمع فانوسِ وِلا خاموش
شبي كانرا بُوَد صبحش قيامت آنشب است امشب كه غرق اشك خونينْ روي ماه و كوكب است امشب شبي تاريك و محنت زاي ، همچون خاطري غمگين دل زهرا پريشان همچو موي زينب است امشب شب قدر است و خوش از سوز دل با حضرت جانان علي را تا سحرگاهان هزاران مطلب است امشب
من كه مظلومترين رهبر دنيا هستم بعد سي سال پي ديدن زهرا هستم من همانم كه كم آورد به پاي غم او كه نرفت از نظرم صحنهي قدِّ خم او من كه مشهور به فتّاحي خيبر هستم من كه در ارض و سما شهره به حيدر هستم
پلكهاي نيمهبازش آيههاي درد بود آخرين ساعات عمر حيدر شبگرد بود چادر خاكيّ زهرا بالِش زير سرش عكس دربي سوخته در قاب چشمانِ تَرَش زخم فرقش، ترجمان عمق زخم سينه بود كوفه هم مثل مدينه دشمن آئينه بود
29 سال است تصويري غمين كرده من را فاطمه خانه نشين 29 سال است چشمم شد سپيد خنده از روي لبم شد ناپديد 29 سال است چشمم پر زخار استخوان شد در گلويم ماندگار
همه دنيا كه ميخوابن، چشاي كوفه بيداره همه ميخوابن اگر چه، دل منتظر بِزاره دلا مثل فصل پاييز، چشا ابر نوبهاره آسمون دلش گرفته، گمونم ميخواد بخوابه در خونهاي شلوغه، امون از دور و زمونه خواب ميرن رو پاي مادر، يتيما دونه به دونه