چه روزها كه يك به يك غروب شد نيامدي چه بغضها كه در گلو رسوب شد نيامدي خليل آتشين سخن، تبر بهدوش بت شكن خداي ما دوباره سنگ و چوب شد، نيامدي براي ما كه خستهايم و دل شكستهايم، نه ولي براي عدهاي چه خوب شدنيامدي
اي نگار نازنين فاطمه يادگار آخرين فاطمه ( يابنالحسن ) نام زهرا بعد قرآن شد نگين نام تو نقش نگين فاطمه نام زهرا بهر قرآن شد نگين نام تو نقش نگين فاطمه
اهل بيت حسين برگشتن به دروازهي مدينه ، بشير اومده تو مدينه ، پاها رو از تو ركاب اسب بيرون آورده ، پرچم سياهي رو در دست گرفته هي تكون ميده ، ميگه مردم مدينه تو مدينه نمونيد . خبرها براتون دارم . بيايد كنار قبر پيغمبر خبر براتون آوردم ، آخه مردم منتظر اومدن حسين از كربلا
وقتي قافله رسيد كربلا ديگه صبر نكردن شترها به زمين بشينن، خودشونو پرت كردن رو زمين، همه اومدن دور امام زينالعابدين و گرفتن، فقط يه نفر خودش تنهايي رفت بين اين قبرها. همه اومدن گفتن شما ميدونين قبرا كجان. يكي ميگفت قبر پسرم كجاست، يكي ميگفت قبر عزيزم كجاست، يكي.. .
صد مرده زنده ميشود از ذكر يا حسين ارباب ما معلم عيسيبن مريم است آدم جگرش حال ميياد اسم اباعبدالله رو بگه، مدح اهلبيت اصلاً جگر آدمو تازه ميكنه، كاش الان هممون كربلا بوديم.
عيسي اگر در آخر عمرش به عرش رفت قنداقهي حسين شرف عرش اعظم است بيبي فاطمهي زهرا اومد پيش پيغمبر، هي رو دستش ميزد،
در اين دلِ شكسته به غير از شراره نيست همراه من به جز جگر پاره پاره نيست ميريزد از دو چشم تر و اشك بيكسي ديگر به آسمان دلم يك ستاره نيست خون خدا تو مرگ مرا از خدا به خواه در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست
تازه از سفر رسيدهها حرف نگفته زياد دارن، اولين حرفي كه ميزبان به مهمان ميزنه اينه: خواهر رسيدنت به خير. ميهمان در جواب ميگه: حسين جون عزيزِ مادرم عاقبتت به خير. دومين حرفي كه زده ميشه اينه: زينب جون چه خبر؟ - عزيز برادر از كجا بگم، با چه حالي بگم، چطوري با تو نجوا كنم، -
كاروان دلسوختة اهل بيت وارد كربلا شدن . زنها و بچهها مثل برگهاي پاييزي كه از درختها ميريزن خودشونو روي اون قبرهاي بي نام و نشون انداختن . هر كس يه قبري رو تو بغل گرفته و از سوز دل ناله ميكنه ، امام زين العابدين تك تكِ مزارهاي شهدا را نشون اهل بيت داد ، حضرت زينب قبر برادر رو بغل
بابا همين جا ميزدن، با تازيانه برتنم تو خفته بودي غرق خون، بر عمه ميزد دشمنم بوسيدم اينجا، زخم تنت را، باباي مظلومم حسين وقت وداعت از حرم، بابا نشستي در برم بابا بگو اصغر كجاست؟ آن غنچة شيرين دهن گويي هنوز افتاده است، لب تشنه در دامان من
زينب از مژگان خود ياقوت سُفت داستان اين سفر را باز گفت گفت اي سالارزينب السلام ماه شام تار زينب السلام بر تو پيغام سفر آوردهام از فتوحاتم خبر آوردهام
وقتي خيمهها رو بر پا كردن براشون، امام زينالعابدين فرمود برين تو خيمهها، هيچكس نميتونست بره ولي بعد از اين كه كمكم همه رفتن، ديدن يه نفر توي آفتاب نشسته، اين زن كيه؟ مادر علي اصغر، ربابِ، داغ ديده تو كاروان زياده ولي رباب هم داغ پسرش علي اصغر و ديده، هم داغ همسرش حسين رو. توي آفتاب نشسته،