من نيمه جان مسافرِ از ره رسيدهام بانوي سرشكستهي هجران كشيدهام من شمع شام غربت اهل خرابهام كز جان و دل به پاي يتيمان چكيدهام من پا به پاي دختركان برادرم بر روي خارهاي بيابان دويدهام
الا اي يادگار مادرم زهرا حسين من الا اي كشتة لب تشنه در صحرا حسين من خدا را شكر ديدم اربعينت يا حسين من كنم برپا عزاي روز عاشورا حسين من گهي رأس تو را مهمان بهروي نيزهها ديدم گهي در كوچة شامات زير دست و پا ديدم
گدايي اومد در خونهي ابيعبدالله، در زد، آقا فرمود كيه؟ گفت: آقا من فقيرم، گدايم، از راه دور اومدم، خونهي شما رو نشونم دادن، ابيعبدالله فرمودن صبر كن برادرم، رفتن تو خونه، فرمود هرچي اشرفي داريد بياريد، حضرت از زير در فرمودند: دامنتو بگير، دامنشو گرفت، يه مرتبه اين فقير ديد
زينب خيمهي نيم سوختهاي رو آماده كرده، تو صحرا گشته بچهها رو جمع كرده، تو اين خيمهي نيمسوخته جا داده، زينب اومده بيرون از خيمه ، خدايا پيش اينا بمونم يا خودم رو آروم كنم. زينب بيقرارِ حسينِ . آخه از صبح كه رفته ديگه او رو نديده ، نميدونه كنار خيمهها پيش اين بچهها
72 نفر تو كربلا هزاران نفر و كشتن، اين هزاران نفر رفيقاي همونايي بودن كه اسرا رو ميبردن، يكي مياومد ميگفت باباي تو بود رفيقم و كشت، ميزد، يكي ميگفت عموي تو بود داداشم و گشت ميزد، سيلي زدن، تازيانه زدن. تو شامم تا بردن تو محلة يهوديا، بياين اينا بچههاي علين، همه اومدن. علي خيلي از
زينب يه خيمهي نيم سوختهاي رو آماده كرده، تو بيابونُ صحرا گشته بچهها رو جمع كرده، زنها و كودكا رو جمع كرده، درون اين خيمهي نيمسوخته جا داده، ناله ميكنن، گريه ميكنن، يكيميگه عمو عباس، يكي ميگه قاسمم، يكي ميگه اكبرم. خدايا زينب با اين همه بچههاي داغ ديده چه كنه، هي
حسين جون قرارمون نبود كه از هم جدا بشيم ولي چكنم كه مشيت حق اينجوري اقتضاء ميكنه كه بين من و تو برا اولين بار جدايي بيفته. حسين جون هر چند ظاهر امر اينجوري نشون ميده كه من دارم ميرم ولي اينطور نيست، عزيز مادرم اين جسم زينبه كه داره ميره روح زينب كنار بدن بيسرت باقي ميمونه، آخه زينب از تو جدا شدني نيست.
نبود شيعه با صفا اگر محرّمت نبود نبود مهر و هم وفا اگر محرّمت نبود گناه رسم رايج مردم هر زمانه بود در اين جهان بيصفا اگر محرّمت نبود كسي براي توبه و دعاي خود سبب نداشت به بارگاه كبريا، اگر محرّمت نبود
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود آن سوي دشت، حادثه چشم انتظار بود فرصت نداشت جامه نيلي به تن كند خورشيد، سر برهنه، لب كوهسار بود گويي به پيشواز نزول فرشتهها صحرا پر از ستارهي دنبالهدار بود
اي اهل حرم روز جدائيست بيائيد هنگام ملاقات خدائيست بيائيد اي خواهر غمپرور من گو به يتيمان هنگام غم و نوحه سرائيست بيائيد از تشنگي اِي سوته دلان اشك مريزيد كز دام عطش وقت رهائيست بيائيد
من از كودكي عاشقت بودهام قبولم نما گرچه آلودهام مبادا براني مرا از درت به پهلوي بشكستهي مادرت اصحاب رفتند، بنيهاشم رفتند، تمام آلالله دلخوشيشون به آقاشون حسين بود. آقا اومد تو خيام